چراغ اتاق را خاموش کردم و من تبدیل شدم به انسان نابینایى که مى خواست اندک پلویى را از بشقاب کنار پایش بخورد.
قاشق را کنار گذاشتم. با دست مى خوردم و انگار عطر برنج بیشتر مى شد.
در این کوربازى یک نفره جدیدم هم نتوانستم زیاد دوام بیاورم.
چراغ را روشن کردم. تنها دو برنج بیرون از ظرف ریخته بودند...
برچسب : نویسنده : achavarrrre9 بازدید : 169