روزهاى شیرینى را نمى گذرانم، نمى گذرانیم.
شب یلدا بود که پدر دوست عزیزم را دفن کردند.
زلزله ها آمدند و رفتند.
مردمِ خسته هر روز به خیابان ها مى ریزند.
حال شهرم خراب و خاکسترى است و...
صبح بود که خبر رفتن دایى عزیزم به ما رسید.
من، مامان و نجمى جون، سه نسل، کنار هم نشستیم و گریستیم.
به خانه برگشتم. یک فیلم گذاشتم و دارم به خودم بى تفاوتى تزریق مى کنم.
دایى هاى مامان از هفت نفر رسیده اند به چهارتا.
امروز مهربان ترینشان تنهایمان گذاشت.
من فیلم نگاه مى کنم و به نفس هایى که فرو مى دهم مى اندیشم.
برچسب : نویسنده : achavarrrre9 بازدید : 171