ساکت است، گاهاً چیزى مى گوید به زحمت.
مى خندم و مى گویم: ببینم دستاتو.
کف دستش را نشانم مى دهد.
با خودم فکر مى کنم چرا همه کسى در چنین موقعیتى کف دستانشان را بالا می آورند.
حتمى ربط پیدا مى کند به شخصیت درونى آدم ها.
باز مى خندم. مى پرسم: چرا انگشتاتو محکم مى چسبونى بهم؟
مى ترسى چیزى از لاى انگشتات بریزه؟
طفره مى رود از جواب. اصرار مى کنم.
سرکج کرده مى گوید:
اره
می بندم دستامو
چیزی از دستم نره
نریزه ...
دست باز باید دستی بره لاش
زنده کنه ادمو ...
پ.داستانک
برچسب : نویسنده : achavarrrre9 بازدید : 158