به اندازهی ساعتی رفته بودم پیششان برای شام.
موقع خداحافظی بابا پرسیدند همراهت بیایم؟
گفتم که با ماشین آمدهام، که نیازی نیست.
آمدند جلو، مرا در آغوش کشیدند، بیشتر از یک خداحافظی ساده به درازا کشید این آغوش.
در گوشم گفتند خدا حفظت کند.
ترسیدم شاید.
نکند بابا خواب دیدهاند باز و خوابهای بابا هیچ وقت بیدلیل نبود.
من قرار است بمیرم؟
اگر بیشتر در آستانه در میماندم بغضم رها میشد و نمیدانم چرا.
دلم برای پدری سوخت که شاهد رفتن فرزندش باشد،شاهد مرگ او...
برچسب : نویسنده : achavarrrre9 بازدید : 143