دستم به سبزِ خاکستری است. ذهنم روی پاندولی تاب میخورد از حالا به فردا، از فردا به دیروز. قلبم این روزها همچون کودکان بیشفعال دائم میدود، قرار ندارد.
چشمانم را میبندم و دندانهایم را روی هم میسایم. فکم را لمس میکنم، سفت و سخت است مثل این روزها، مثل این دقایق.
انگشتانم روی رنگها ثابت میمانند. خاکستری سرد ۳، خاکستری سرد ۲، خاکستری سرد ۱ و پرتاب میشوم به جهانی خنثی، بیدرد، بیاشک، بیعشق؛ میترسم.
باید برخیزم و لیوانی آب بنوشم...
محمدجواد ظریف...برچسب : نویسنده : achavarrrre9 بازدید : 17